اقا نمیدونم چرا اینجوری شد!

میدونی من یه وقتایی به یه جنون طوری خاصی میرسم!دست خودمم نیست واقعا!

دیروز برای استراحت بین درسام ولو شدم و اهنگ رو پلی کردم!زمین صافه ی زدبازی پلی شد!این آهنگ همش یاد آور اون رویه برام که داشتم میرفتم ست آپه نسکوییک باشگاه انقلاب!

هیچی دیگه این همش داشت میخوندو.من گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو پیج اقا هاشمی!

همینجوری داشتم پستاشو بالا پایین میکردم یاده نوشته ی خودم راجب ردلاین افتادم! لبخند زدم گفتم بیا ایمیل کنم براش!شاید خوند!شاید خوشش اومد!

برداشتم متن پست رو ایمیلکردم برا اقا هاشمی!

چند دقیقه بعد جواب داد که جالب بود، اینا کجا آپلود میشه؟

اینجوری بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش :)))))) الان ادرس رو بدم؟!ندم!؟این همه نوشته توش دارم!

با خودم گفتم اونقدی سرش شلوغ هست که  نوشته های منو نخونه!و احتمالا خواسته ببینه واقعا نوشتم یا خود شیرینی طور بوده داستان!

اصلا اصلا اصلا به مغزم خطور نکرد ممکنه برای یه چیز دیگه بخواد!

خلاصه که دیگه دادم ادرسو هر کاری کردم درس بخونم نشد!یه دل شوره عجیبی داشتم!

گذشت و شد بعد از ظهر نشسته بودم زبان میخوندم یهو دیدم یاربی پیام داد!گفتم یا ابلفضل! گفت مبینا معروف شدی!گفتم چی شده!

دیدم که بعلهههه!

اقا هاشمی پست ما رو با بلاگ و ایناش استوری کرده!

حال به شدت عجیبی داشتم! هم خوشحال از توجهی که بهم شده!هم شوک بودم چون نمیدونستم باید چیکار کنم! هم ناراحت از اینکه تمام بچه های ردلاین اون پست منو دیده بودن و خب طبیعتا حرفای من واسشون خوشایند نبوده دیگه!

گیج شده بودم!

من هیچ وقت هدفم از این بلاگ این نبود که ببیننده زیاد داشته باشه!

یا اینکه بخوام کاره خاضی واسش بکنم!

من صرفا یه دفترچه خاطره میخواستم!چون دفتر خاطره هام همیشه لو میرفت و همه میخوندن!در واقع به قول ارشیا الانم همون اتفاق افتاده بود و انگار دفترم لو رفته بود!

خلاصه که بد داستانی شد!

نمیدونستم باید چجوری جمعش کنم!از یه طرفم چون باعث شده بود بحثم پیش بیاد و باعث شده بود هم کلام بشم با بچه ها عمیقا خوشحال بودم :))))

اقا هاشمی که میگفت همش بیخیال و کاملا واسش عادی بود!

ولی من داشتم همش فکر میکردم که خب من اگه اندازه یه جو محبوبیت داشتم الان پریده!بعد با خودم میگفتم مگه مهمه محبوبیت داشتن!؟مگه الان تک تک اون آدما محبوبیت دارن؟!

اون روزای نسکوییک تو باملند ممدرضا یه بار برگشت گفت واقعا دم میلاد گرم که تو رو به ما داد!

من با این حرفش غرق تو خوشحالی شده بودم!ولی فک کنم الان دیگه نظر ممدرضا این نباشه !

نمیدونم مهمه یا نه! این میل شدیدم به اینکه همه رو راضی نیگه دارم از کجا نشئت میگیره!

مثلا چرا ری اکشن بهارکی که انقد حس بد بهم میده باید برام مهم باشه!که ای وای ناراحت شد!خب بشه!

نمیدونم دیشب تا ۴ ضبح داشتم فکر میکردم!نه به ردلاین!نه به اتفاقی که اتفاد!نه به خوب و بدش!

داشتم فکر میکردم چرا انقد ناراحت شدن و خوشحال شدن آدما واسم مهمه!؟و آیا اصلا تاثیری هم تو زندگی من داره این موضوع؟!

این اتفاقی که افتاد باعث شد من با میلاد بعد از مدت ها حرف بزنم!و چقد خوشحالم که کدورت ها رفع شد!

و چقد خوشحالم از اینکه اون کسی که میخواست رو پیدا کرده بود!

و چقد حس میکردم که دوستمه واقعا :)

 

نمیدونم خوب بود یا بد این اتفاقی که افتاد! 

تهشم دیشب به این نتیجه رسیدم که باز باید ادرس رو عوض کنم!نه بخاطر اینکه دیگه کسی اون نوشته رو نخونه!نه خب همه خوندن و دیگه مهم نیست برام!ردلاین هم مرگ و زندگی نیست که!بخاطر اینکه حس میکردم دفتر خاطره ام باز لو رفته!و شده بازیچه سرگرمی!

من هدفم از نوشته های اینجا این بود که رفتم جلو خواستم یه روز ببینم چجوری به اون نوک قله رسیدم اون افتادن و زخم شدنا یادم باشه! همین!

 

در آخر!با همه این بالا پایینا!خوشحالم :) چون اقا هاشمی بهم توجه کرد :) چون خوشش اومد!

خدا رو چه دیدی شاید واقعا یه روز نشست و از تجربه هاش برام گفت :)))

 

داستان من و ردلاین

یه ,رو ,داشتم ,اون ,اقا ,اینکه ,اقا هاشمی ,اتفاقی که ,فکر میکردم ,نه به ,و چقد

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اشعار شعراي ماندگار fardin03 foozhan دانلود فایل های کمیاب My world خانم صابری، کنکور تضمینی کنکور99 sear radin111 مجله مروارید سفید هدایای تبلیغاتی